یادی از همرزم شهید(2)


 






 

گفت و گو با سردار حسن شاه حسيني از همرزمان شهيد چمران
 

در کردستان رابطه دکتر چمران با هيأت حسن نيت دولت بازرگان چطور بود؟
 

ما سردشت بوديم. يک هيأت حسن نيت از طرف دولت بازرگان براي مذاکره با جدايي طلبان آمدند. دکتر قبول نکرد با اين هيأت پاي ميز مذاکره بنشيند. مي گفت: در حال حاضر جنگ با کومله و دمکرات به جايي رسيده است که فقط گلوله جواب مي دهد. مذاکره اصلاً معنا ندارد. اين ها زماني براي مذاکره آمده اند که کومله و دموکرات در سه گوش رينگ گير کرده است. قاسملو و عزالدين حسيني فرار کرده و به عراق گريخته بودند. وقتي کومله و دمکرات در حال نابودي کامل بود که ناگهان هيأت حسن نيت به سردشت آمد.
مذاکره با کساني که کردستان را کشته بودند؟! برويد آمار بگيريد چقدر کرد کشتند. حتي در تهران حاج احمد علي پور را که کرد بود، ترور کردند، پسرش را زير پل سيدخندان ترور کردند، دامادش را با هلي کوپتر بردند و توي کوه ها انداختند. در پاوه با در کنسرو، سر کردهاي پاسدار را بريدند، بچه هاي اصغر وصالي را اين چنين کشتند. به نظر من اين هيأت حسن نيت مي خواست آنها را نجات بدهد. ما که نجات يافته بوديم. شهيد چمران با آنها نرفت و من و سرهنگ رستمي را فرستاد که اينها را تا بژوه حمايت کنيم تا در راه ترور نشوند. از بژوه جلوتر نرفتيم چون آنها ما را به اسم مي شناختند و به خون ما دو نفر تشنه بودند. از لاي درخت با دوربين قاسملو و عزالدين و دخترهايش را مي ديديم.

برسيم به قصه جنگ، نحوه ورود شهيد چمران به جنگ و شما که در ستاد جنگ هاي نامنظم بوديد. اولين سؤال اين است که هر اتفاقي که هر جا مي افتاد اولين گروهي که به ذهنشان مي رسيد شما بوديد و طبق معمول بعد از حمله هوايي عراق به فرودگاه مهرآباد هم بايد اين اتفاق افتاده باشد، اين طور نيست؟
 

همان روزي که مهرآباد را زدند، نزديک غروب بود که آماده مي شدم از کردستان به تهران جهت مرخصي بروم. در نخست وزيري جلسه شد و قرار بر اين شد که همان شب به اهواز بروم. همان شب در يک وانت سيمرغ نشستم، آرپي جي و همه وسايل را روي باربند گذاشتم و به پايگاه يکم شکاري رفتم، يک 330 در عقبش باز شد و با همين سيمرغ داخل 330 رفتيم. کمک خلبان ها با تسمه ها سيمرغ را بستند. در سيمرغ به خواب رفتم که فرودگاه اميديه فرود آمديم. با سيمرغ، چراغ خاموش به اهواز رفتيم، داخل دانشگاه جندي شاپور - شهيد چمران فعلي- مستقر شديم. 38 نفر بوديم. تيمهاي 11 نفره به سرعت تشکيل شد. کف چمن ها مي خوابيديم. دستور اين بود که اهواز از چهار طرف بايد حفظ شود.

آن موقع که رسيديد عراق وارد خاک ما شده بود؟
 

ارتش عراق از سه محور جلو آمده بود؛ نورد اهواز، دشت عباس و دبّه هردان. روش کار گروه ها به اين شکل بود که ما 11 نفري مي رفتيم يک تک و يک تانک مي زديم. سريع بر مي گشتيم. بعثي ها تا مي خواستند خودشان را جمع و جور کنند، تيم دوم که روي چمن ها دراز کشيده بودند را مي فرستاديم. خوراکمان کنسرو لوبيا بود. نان خشک هم که با گوني مي آوردند. تيم بعدي محور بعدي را مي زد و اين شکل عمليات ادامه مي يافت. اولين نفري که به ما ملحق شد مقام معظم رهبري بودند. موقعي آمدند که خواستيم يک تک را بزنيم. آقاي محمود خسروي وفا (رئيس فعلي ورزش جانبازان) که آن موقع سر دسته تيم حفاظت مقام معظم رهبري بود هم حاضر بود. غروب بود و مي خواستيم به جاده سوسنگرد برويم و يک تک بزنيم. محافظ هاي آقا هم اصرار داشتند که ما بايد با شما بياييم. وسيله ي ما هم از ماشين هاي شورلت شرکت نفت بود. گفتم شما الآن رسيديد. فردا که روز شد شما را هم مي برم براي شناسايي. اصرار کردند من هم گفتم شما را نمي برم. آقاي خامنه اي من را صدا کردند و گفتند: اينها را هم با خودتان ببريد، عمر دست خداست. مي خواهند بروند، اجازه بدهيد. محمود خسروي وفا جوان ورزيده اي بود. من وسط جاي بار ماشين با آرپي چي و نارنجک ها نشستم. محمود دو دستش را محکم به لوله هاي دو طرف وانت گرفته بود. روبه من گفت: بيا اينجا کنارم. گفتم که من سبکم، اگر موشک بزنند پرت مي شوم اين جا طوري ام نمي شود. به آن لوله نچسب، آن خطرناک است. يکدفعه يک موشک ماريوتکا از طرف دبه هروان رفت زير ماشين. ماشين چپ کرد و چرخيد من پرت شدم، محمود قوي بود لوله را گرفته بود. ماشين غلت اول را که خورد روي پايش افتاد و پايش قطع شد. يک ميني بوس از عرب هاي سوسنگرد که مي خواستند رد بشوند، رسيدند و ما را ديدند که ناله مي کنيم. ما را با ميني بوس به يک مدرسه که بهداري شده بود بردند. من روي تخت خوابيده بودم و پايم زيرم بود. فکر کردند پاي من قطع شده، پاي محمود را کنار من گذاشتند. موقعي که خواستند محمود را ببرند پايش نبود. بالاخره پايش را کنار من پيدا کردند. به دستور آقا ما را سوار هواپيما کردند و به تهران بردند. کتف من شکسته بود. دستم را بستند و رفتم پيش زن و بچه ام. من با سر و کتف شکسته رفتم خانه تا رسيدم، از اهواز زنگ زدند و گفتند بايد خودت را برساني. يک شب خانه بودم و صبح به اهواز رفتم. از آنجا به بعد هم محمود آقا را نديدم.

آن موقع برنامه دکتر چمران چه بود؟ چون ارتش سازماندهي کامل نداشت، سپاه هم که تأسيس نشده بود. ايشان چه استراتژي داشت، مي خواست چه کار کند؟
 

برنامه کلي را ايشان بر اساس تعداد نيرويي که داشت تنظيم مي کرد. کل برنامه از اتاق عمليات مي آمد که ايشان طراحي مي کرد. يکي از طرح هاي بسيار خوب که در ذهن ام مانده اين بود که تصميم گرفتم، پس از استقرار و محور بندي در برابر لشکر عراق نزديکي کرخه نور موضع بگيريم. نيروهاي ما درقسمت فرسيه و عباسيه و دو کوهه و... حضور نداشتند. ناگفته نماند يک لشکر از پادگان حميديه آمده بود که جاده سوسنگرد را بطور کامل قطع کند تا رابطه اهواز با سوسنگرد و هويزه و دهلاويه قطع شود. يکي از طرح هاي قشنگي که شهيد چمران برنامه ريزي کرد ايجاد سد خاکي بود. دستور داد يک سد خاکي جلوي کرخه نور احداث کنند. پس از مدتي آب بالا آمد و جلوي لشکر عراق ايستاد. خاک خوزستان هم طوري است که اگر آب داخلش برود به سرعت گل مي شود. گلي شبيه باتلاق، که اگر پايت درون آن برود نمي تواني آن را بيرون بياوري چه برسد به تانک. اين طرح شهيد چمران باعث شد يک لشکر عراق تا آخر جنگ پشت آن آب بماند. صلح که شد آن لشکر هم رفت. يک لشکر کامل بعثي را شهيد چمران با يک نيروي 20 نفره متوقف کرد. ما در اين آب با عراقي ها چندين بار رو در رو شديم و جنگ رواني ايجاد کرديم. آب که بالا آمده بود باعث شده بود ماهي زيادي جمع بشود و ما چند روزي فقط ماهي مي خورديم. از طرح هاي ديگر اين بود که يک سد با پمپاژ روي کرخه زدند. که گارد رياست جمهوري صدام کامل زير آب رفت. آن زمان بني صدر در مقابل ما بود و به ما نيرو نمي داد، ما شب ها مي رفتيم و مهمات از ارتش با هماهنگي انبارداري هاي مسلمان مي دزديديم. بني صدري ها اصلاً ما را قبول نداشتند.

آن موقع دريادار مدني رفته بود؟
 

مدني بعد از قضيه خلق عرب فرار کرد. همان سه ماهي که آنجا بوديم دستش رو شد.
فقط يک بار به خرمشهر رفتم. يک بار به من مأموريت دادند و با چند نفر به خرمشهر رفتم. از ايستگاه حسيني تا پل نو رفتم که در کارخانه سنگ که تا پل نو رفتم که در کارخانه سنگ که در پل نو بود با عراقي ها درگير شديم. در عمليات موفق هم شديم اما دو سه تا شهيد هم داديم.

آيا شما و دکتر چمران با بني صدر که در خرمشهر بود ارتباط داشتيد؟ اين ارتباط چه طور برقرار مي شد؟
 

اگر ارتباط نداشتيم که همديگر را مي کشتيم. ارتباطش خوب بود. مسئله اصلي بني صدر بود. بين صدر به شهيد جهان آرا و همچنين سپاهي ها در خرمشهر نرسيدن مهمات بود. مهمات هم کامل دراختيار ارتش بود. آقاي شمخاني در ستاد اهواز بود. يادم هست با آقايي به نام حاج احمد قمر دوست خدمت آقاي شمخاني رفتيم. نشسته بود داشت هندوانه مي خورد. گفتيم: خرمشهر فشنگ و مهمات ندارد. او هم نداشت چون بهش نمي دادند. گمان مي کنم استاندار خوزستان مهندس غرضي بود. بعد شمخاني استاندار شد. بني صدر به او هم فشنگ نمي داد که به خرمشهري ها بدهد. گفت نمي توانيد ببريد، راه ها بسته است. گفتم: شما فشنگ را بدهيد ما هر طور شده مي بريم. با او دعوامان شد ولي بعداً فهميديم او هم نداشت که بدهد.
برسيم به قصه دکتر چمران در اواخر کارشان. اگر خاطره اي از ماه هاي آخر که با او در ارتباط داريد و ارتباط عاطفي و خصوصي خودتان با او توضيح دهيد.
درماه هاي آخر کار دکتر زياد شده بود و من کمتر او را مي ديدم. دراين ايام جنگ رکورد عجيبي پيدا کرده بود. محورها همه تکميل بودند. پدافند و آفند جاي تک و پاتک را گرفته بودند. بزرگ ترين محور که خيلي در آن درگير بوديم دهلاويه بود. فرمانده دهلاويه هم شهيد رستمي بود، يک افسر بسيار لايق و خوب و مؤمن ـ که گمان مي کنم در حال حاضر خانمش مانده و دو دخترش. بعد معنوي دکتر هميشه همانطور بود، تغيير نمي کرد و انرژي خاصي به اطرافيان مي رساند، ايشان آنقدر جاذبه داشت، که همه مجذوب اش مي شدند. به ياد دارم زماني که خانمم پسر دومم را باردار بود و نزديک وضع حملش بود، من بعد از اتمام مرخصي به خوزستان برگشتم. آنقدر وضعيت در آن زمان نابسامان بود که من تا يک سال و نيم نتوانستم به تهران بروم. پسرم نيز يک سال و نيمه شد. دکتر چمران وقتي وضعيت مرا ديد دلش سوخت و به دکتر چمران که در پشتيباني تهران بود دستور داد، يک شب، عيد، زن و بچه من و رستمي که نزديک به يک سال ونيم تهران نرفته بوديم را به خط اول جبهه بياوردند. پسرم حسين که يک سال و نيمه بود از من فرار مي کرد، مرا نمي شناخت. فردا صبح آنها را سوار قايق کردم تا برويم گشتي بزنيم. پسر بزرگم رضا که پنج ساله بود، اصرار داشت که مي خواهيم عراقي ها را ببينيم. با قايق به همراه زن و بچه، تا خروجي آب که زير عراقي ها بود رفتيم.
200 متر با عراقي ها فاصله داشتيم. عراقي ها تور بسته بودند، واليبال بازي مي کردند. 8 ـ 9 صبح بود. به رضا گفتم: بابا، اينهايي که واليبال بازي مي کنند عراقي هستند. نکته جالب اين بود که از شانس ما اين 24 ساعت که زن و بچه ما آمده بودند يک گلوله از دو طرف شليک نشد. از عراقي ها عکس گرفتيم ولي دوربين درون رودخانه افتاد. بعدازظهر آنها را به خانه اي که در اهواز گرفته بودم بردم. تا يک هفته پيش ام باشند. همان شب اول عراق يک موشک آن طرف خيابان زد، شيشه ها روي سر و کله ي اينها خورد شد. بلافاصله برگشتم و آنها را با لندرور فرستادم انديمشک تا از آنجا هم بروند. اگر صادقانه بخواهم بگويم اين يک سال و نيم دوري از زن و بچه به خاطر آن جاذبه اي که بود شهيد چمران داشت آنقدر اين مرد جاذبه داشت که اگر صد سال هم پيش او بودي به فکر زن و بچه ات نمي افتادي. متأسفانه روزي که دکتر شهيد شد براي 24 ساعت مرخصي به تهران آمده بودم. ابتدا صبح ساعت 5 رستمي در دهلاويه شهيد شد. دکتر گفت حسن کجاست؟ دکتر به من مي گفت حسن. روزي مي گفت اين حسن 14تا جان دارد. به اين علت که من چندين بار در محاصره قرار گرفته بودم که همه مي گفتند شهيد شده است رستمي که شهيد شد. دکتر حداد و دهقان را با خود برد که جاي رستمي بگذارد. اگر من اهواز بودم، من را جاي رستمي مي گذاشت. من و رستمي موازي حرکت مي کرديم. دکتر مي گفت شما دو تا عصاي دست من هستيد. دکتر در صلات ظهر با آن دو نفر شهيد شدند. اگر من آن موقع بودم، الآن با دکتر شهيد شده بودم.

خبر چطور به گوش شما رسيد؟
 

من در ستاد تهران بودم. بلافاصله که دکتر ترکش خورده بود. خبر دادند که دکتر شهيد شده است.

ستاد به هم ريخت؟
 

خير، دکتر طوري عمل کرده بود که آن ستاد قائم به شخص نبود چون دکتر اهل فرماندهي و ريا نبود، حتي با نگهبان نيز ناهار مي خورد. همه آدم هايي که در آن ستاد کار مي کردند خودشان را يک دکتر چمران مي دانستند. طوري در وجود تو رسوخ مي کرد که مثل تو فکر مي کرد، روانشناس بي نظيري بود. دکتر غذا مختصر مي خورد، شما هم که با او بودي مختصر مي خوردي. پس از مدتي همه کساني که با دکتر کار مي کردند عين خود دکتر مي شدند، الآن هم عوض نشده اند. دکتر زماني که عصباني مي شد مي گفت: «عزيز». عزيز بالاترين دشنامش بود و به کسي که خيلي از او ناراحت مي شد. تنها کسي که ديدم دکتر يک کلام غير از عزيز به او زد ياسر عرفات بود. اين اتفاق زماني افتاد که در اوايل انقلاب ياسر عرفات با 10-18 نفر به تهران آمد و در نخست وزيري مستقر شد. 18 روز نيز ماند و پول گرفت و رفت. من مسئول حراست آنها بودم. هم مواظب باشم و هم به آنها رسيدگي کنم. يکبار ديگر هم در جلسه اي در اهواز خدمت دکتر چمران بودم. ملک زاده مشاور نظامي بني صدر هم بود. اين آقاي ملک زاده به بني صدر گفت بايد با بمب ناپالم عراقي ها را بزنيم. دکتر مخالفت کرد. رستمي آن موقع سروان بود، عصباني شد. رو به ملک زاده کرد و گفت شما دانش نظامي نداريد. بني صدر جواب داد يک تيمسار مشاور من است. دکتر گفت تيمسار تو هم قدر يک گروهبان نمي فهمد. دکتر و بني صدر در اين جا رو در رو با هم بحث کردند. دکتر گفت: شما فکر نمي کنيد که ما با کمبود تجهيزاتي که نسبت به عراق داريم و با کمکي که دنيا به عراق مي کند اگر ما يک بمب ناپالم در عراق بيندازيم، عراق تمام شهرهاي ايران را با ناپالم به خاکستر تبديل مي کند. دکتر مقداري عصباني شده بود. به بني صدر گفت تو نمي فهمي. گفت مشاور نظامي دارم. گفت مشاور نظامي ات هم نمي فهمد. واقعيت همين بود که اگر يک ناپالم مي زديم تمام ايران را مي سوزاندند. دنيا يک طرف ايستاده بود، ايران يک طرف.

آقاي شاه حسيني، اگر شهيد چمران زنده بودند، اکنون کجا ايستاده بودند؟ در چه مقامي و جايگاهي؟
 

شک نکنيد که اگر الآن دکتر چمران زنده بود عضو هيچ حزبي نبود. چون از اول از حزب خوشش نمي آمد. او خود به من اين چنين القا مي کرد، من همه حزب ها را دوست دارم، جزو هيچ حزبي هم نيستم. من چپ و راست را قبول ندارم. اگر يک چپي يا راستي قهر است چطور با هم تبادل نظر مي کنند؟ سال 70 به دستور مقام معظم رهبري چپ و راست با هم رفتيم حج. همه در هتل با هم ميوه مي خوردند و مي خنديدند. ما در اين مملکت رهبر داريم. ما که نمي توانيم از ايشان جلوتر از پاپ باشيم. هر چيزي که رهبر مي گويد را بايد قبول کنيم. بهترين راه صراط المستقيم است.
بپردازيم به مسئله شهادت ايشان و زماني که ايشان را به تهران مي آوردند.
تهران بودم. گفتند دکتر به شهادت رسيده است. برادر دکتر دستور دادند که در فرودگاه آماده باشيم و جسد را تحويل بگيريم. با آن ناراحتي خاص که داشتيم به فرودگاه رفتيم. جنازه را تحويل گرفتيم و به مجلس شوراي اسلامي برديم. نمايندگان فاتحه خواندند و عزاداري کردند شب که شد جنازه را به همراه آقاي مهندس به پزشکي قانوني برديم. براي از بين بردن تمام شک و شبهه ها، پشت سر ايشان را شکافتند. ترکشي به اندازه يک عدس، مستقيم به مخچه خورده و رگ را قطع کرده بود. بقيه جاهاي بدنش سالم بود. سپس ما بچه هاي ستاد جنگ هاي نامنظم که پنج شش نفر بوديم به همراه يک پيرمرد مؤمن شروع به غسل دادن دکتر و کفن ايشان کرديم. البته من فقط آنجا ايستادم. فردا صبح جسد را براي تشييع به دوش مردم سپرديم. جميعت به قدري بود که مجبور شديم جنازه ي دکتر چمران را از چنگ مردم بدزديم و با سرعت به سمت بهشت زهرا برديم. آنجا هم جمعيت بسياري جمع شده بود. مراسم را انجام داديم. بنده رفتم در قبر ايستادم. ايشان را گرفتم و تکانش دادم و در قبر گذاشتم. يک عکس هم فرداي آن روز در روزنامه کيهان انداخته بودند و من دست پدر دکتر را گرفتم که ايشان را بغل کنم که براي آخرين بار روي ايشان را ببيند. دکتر را دفن کرديم. مراسم هفت تمام شد. بعد از آن يادواره ها شروع شد که لبناني ها هم مي آمدند.
آقاي دکتر چمران دستور داده بودند خانه من بيايند چون از همه جا امن تر بود. خانه ما مثل اسلحه خانه بود. براي يک لشکر هم وسايل پذيرايي داشت. پس از شهادت دکتر دوباره به خوزستان برگشتم. در آن زمان اين مسئله مطرح شده بود که ستاد جنگ هاي نامنظم در اختيار سپاه قرار بگيرد. سر تپه الله اکبر در چادر سرهنگي به نام الماس بود که با آقاي سردار صفوي روبرو شدم. مرحوم آيت الله مشکيني هم بودند. سردار صفوي رو به من گفت: تکليف شرعي شما اين است که در کنار سپاه بمانيد. گفتم: من از 58 دارم مي جنگم مي خواهم پيش زن و بچه ام بروم. گفت: من کاري ندارم، تکليف شرعي شما اين است. من هم قبول کردم. سردار صفوي يک نامه به پادگان ولي عصر در ستاد عمليات نوشت که باعث شد با معاونين عمليات گردان 7 به غرب بروم و مسئول عمليات ايذائي بشوم. از آن جا که برگشتم به تيپ 313 حرّ رفتم و مسئول مهندسي اطلاعات عمليات غرب و جنوب شدم. در آن ايام با آقاي الله کرم کار مي کردم. از آنجا به تيپ حضرت رسول و معاونت ستاد عمليات رفتم. در اين حين سه مرحله آزادسازي خرمشهر تمام شد. طي مأموريتي به سوريه رفتيم و با معاون حافظ اسد قرار داد بستيم. بعد از آن به وزارت دفاع رفتم و مسئول بازرسي پشتيباني وزارت شدم و بعد با حفظ سمت مسئول اطلاعات عمليات و آموزش وزارت دفاع شدم. باز با حفظ سمت فرمانده پادگان آموزشي جي وزارت دفاع شدم. اين ها مهم ترين مسئوليت هاي من در سال هاي جنگ و پس از آن بود و در حال حاضر هم ديگر کار نظامي نمي کنم.
آن قصه ي 14 تا جان را بگوييد.
در 28 صفر سال 59 بود که آقاي بني صدر بوسيله مشاوران نظامي شان يک طرح عملياتي ابداع کردند که در آن بايد از کرخه نور يعني پايين هويزه به عراق حمله کنيم. آقاي دکتر چمران به من دستور دادند که با يکي دو نفر از بچه ها براي شناسايي عازم شويم. در آن زمان بيشتر در حوزه اطلاعات عمليات کار مي کردم. شناسايي به اين صورت بود که آذوقه دو سه روز را در کوله پشتي مي ريختيم. شبانه از خط دفاع عراقي ها نفوذ مي کرديم و پشت عراقي ها مي ايستاديم. با روشن شدن هوا، اطلاعات را با دوربين و يادداشت کردن جمع آوري مي کرديم و شب دوباره از همان مسير بر مي گشتيم. در شناسايي متوجه شديم که درست روبروي محور طرح، دهي هست که اگر اشتباه نکنم اسم اش ابوهويزه است. همچنين ديديم که سمت کرخه نور يک گردان تانک هست. يک طرف طويله ها و خانه ها را خراب و زير آن ها تانک ها را مخفي کرده اند. بنابراين عکس هاي هوايي فقط ده را نشان مي داد و تانک ها مشخص نبود، از اين تانک ها عکسبرداري کرديم. دکتر را در اين باره توجيه کردم. در جلسه اي بني صدر با تيمسار ملک زاده آمدند و صحبت کردند. دکتر گفت اين طرح شکست مي خورد. اطلاعاتي که شناسايي کرده بوديم را به بني صدر ارائه کرديم. گفتم شما به محض اينکه نيروهايتان از کرخه نور رد شود اين تانک ها از اين جا حمله مي کنند و کمر لشکر را قطع مي کنند. حداقل تانک ها را با هواپيما يا با عمليات چريکي نابود کنيد و بعد حمله را ادامه بدهيد. بني صدر زير بار نرفت و گفت ما با تکنولوژي کار مي کنيم، عکس هوايي داريم. يک عکس هوايي بزرگ را هم نشانمان داد. قبول نکردند. قرار بر اين شد که لشکر قزوين با چهل دستگاه تانک چيفتن نو حمله کند. کرخه نور را قطع کند، دور بزند و برگردد به جاده اي که بين دو لشکر عراق بود و از آن جا به جاده پشت آب حمله کند. ما بايد تا 12 ظهر جلوي لشکر، پشت آب را مي گرفتيم تا نتواند به آن لشکر وصل شود. بعد آنها به ما برسند و ما جلودار شويم که برويم پادگان حميد را آزاد کنيم. ارتش حرکت مي کند لشکر اول را مي زنند کامل نابود مي کنند. آن يکي لشکر اصلاً تکان نمي خورد. سر تانک ها را که به سمت اين طرف مي کنند، تانک ها را ول مي کنند و مي ريزند غنيمت جمع مي کنند، لباس و اسلحه و فلاسک و غيره جمع مي کنند. به محض اينکه مي آيند غنيمت جمع کنند آن سه گردان مي زنند اينها را از بين مي برند. ما هم داشتيم با دوربين آنها را مي ديديم چون زمين صاف بود. چندين تانک چيفتن آک بند را عراقي ها بردند. اينها که شکست مي خورند با بي سيم به لشکر پشت آب اطلاع مي دهند که 90 نيروي من که راه را بسته بودند را محاصره کنند. من خودم در مرکز فرماندهي بودم. آنها که شکست مي خوردند. پس آن عمليات عقيم مي شود. آقاي دکتر چمران به من اطلاع مي دهد که در محاصره هستيم، من بلند مي شوم خط محاصره را مي شکنم. مي روم پيش نيروهاي خودم. حاج اسماعيل آقا فرمانده نيروي روي کوه بود. من هم که رفتم پيش آنها، خودم هم قاطي محاصره شدم.

شما چند نفر بوديد که رفتيد؟
 

من تک و تنها بودم. ابتدا چهار نفر با من بودند اما بين راه هر چهار نفر را با گلوله تانک مي زنند. من تنها خط را مي شکافتم و پيش نيروهاي خودم مي رفتم. حاج اسماعيل روي کوه مستقر شده بود. دو ساعت آنجا مانده بودم. آفتاب در حال غروب کردن بود. به حاج اسماعيل خبر مي دهند که چرا نشستي، برادرت در محاصره است، شايد تاکنون شهيد شده باشد. حاج اسماعيل سوار موتور مي شود از کانال ها عبور مي کند. کلاشينکف نيز روي دوش اش مي آمد برادرش را نجات بدهد. در اين حين تانک ها نيز آتش مي ريزند. با شليک تانک ها حاج صادق عبدالله زاده شهيد مي شود. دو گلوله تانک هم به حاج اسماعيل مي زنند و موتورش مي افتد مجبور مي شود فرار بکند. در اين وضعيت من دو رکعت نماز امام زمان خواندم و گفتم: يا امام زمان ما که کارمان تمام شد. خودمان هم مي دانيم، مريض ها را شفا بده، امام را نگهدار و.... تنها سلاح من يک نارنجک چدني بود که داشتم با آن بازي مي کردم. اگر اشتباه نکنم مائيني که اهل بوشهر بود و بعدها در چزابه شهيد شد، پهلوي من نشسته بود.
من به دنبال راه چاره بودم و البته براي کشته شدن نيز آماده. به مائيني گفتم بايد کاري بکنيم. اگر اسير بشويم اذيت مان مي کنند. پس بايد حمله کنيم، کشته شويم تا زنده دست اينها نيفتيم. گفت موافقم. برگشتم ديدم يک نفربر بزرگ فرماندهي با سرعت به طرف ما مي آيد. ما را ديده بود. با کلاه کشي که سر من بود، فهميد که من فرمانده ام، براي اسير کردن من مي آمد. من ضامن نارنجک را کشيدم به مائيني گفتم تو برو، من زير نفربر مي روم و نارنجک را داخل شني اش مي گذارم. بعد هر کاري خواستي بکن، من هم کشته مي شوم. قرارمان اين شد. مائيني رفت آن طرف موضع گرفت. من هم نشستم اين طرف که زير نفربر بروم. نفربر که طرف من مي آمد، ديدم به يکباره دور زد و از مسير ديگري رفت. تعجب کردم. نگاه کردم، ديدم دو نفر از بچه هاي بسيجي در جاده پياده راه افتاده اند. اين به سمت آن دو نفر رفت. يکي را به رگبار بست که به زمين افتاد. يکي هم در چاله اي پريد و به پايين رفت. نفربر با آن چرخ هاي بزرگش به روي جنازه رفت و در جا دور زد. صداي متلاشي شدن مخ اين پسر را شنيديم که ترکيد.
با ديدن اين صحنه گويي ديوانه شدم. با خودم گفتم نمي گذارم او سراغ من بيايد، خودم به استقبالش مي روم. من با همان يک نارنجک سمت نفربر دويدم. نفربر هم با تلسکوپ من را ديد رو به من برگشت. هر دو با سرعت به سوي همديگر مي رفتيم. هيچ کدام هم قدرت يکديگر را نمي دانستيم. يک نفر در برابر يک کوه فولاد. اصلاً حالت طبيعي نداشتم و تصميم من يک تصميم منطقي نبود. کاملاً به هم نزديک مي شديم. به اشتباه از طرف عراقي ها يک گلوله آر پي جي به چرخ هاي يک سمت اش برخورد کرد و سه تا از چرخ هايش در جا ترکيد. يکدفعه نفربر کج شد و ايستاد. من هم که فاصله اي با آن نداشتم محکم با صورت به نفر برخوردم. نارنجک هنوز در مشتم بود. دور نفربر مي چرخيدم تا يک سوراخ پيدا کنم، تا نارنجک را داخلش بياندازم، اما مکان مناسبي پيدا نمي شد. يک دور کامل نفربر را زدم. شنيدم صدايي مي آيد. يک دريچه باز شد و يک لوله ي مسلسل بيرون آمد و شروع به تيراندازي کرد، مائيني در سنگر گير کرده و رگبار دور او را مي زد. دستم را بردم لوله را کشيدم کنار، ضامن نارنجک را کشيدم تا داخل نفربر بياندازم نارنجک گير کرده بود. با مشت زدم، نارنجک بالاخره افتاد داخل. عراقي هم لوله مسلسل را به داخل کشيد.
خدا را شاهد مي گيرم وقتي لوله را گرفتم صداي سوختن دستم را شنيدم. لوله اي که 200 تير شليک کرده بود. به سرعت دراز کشيدم و اشهد را به جا آوردم. خيال مي کردم که نفربر تيکه تيکه مي شود. سپس نارنجک صداي خفه اي کرد و از کنار درز نفربر دود بيرون مي آمد. گفتم اي داد بيداد، اين هم که نشد من ديگر سلاحي ندارم. منتظر ايستادم، ديدم از نفربر، فرمانده عراقي بيرون پريد، سرتا پايش قيمه قيمه شده بود. چون نارنجک از نوع چدني بود تيکه تيکه شده بود. فقط اين يکي زنده مانده بود. آن هم يکي از بسيجي ها ترتيب نصفه ديگر جان اش را داد. متوجه شديم نفربر، نفربر فرماندهي اين گردان بود. تانک ها يک خيز عقب رفتند، و يک دهنه، تا آن طرف رودخانه، به طرف محور ما باز شد. من داد زدم و گفتم: همه برويد. رفتم سر محور و يکي يکي تعداد نيروها را شمردم. 88 نفر بودند به اضافه آن دو نفر که شهيد شدند. يکي همان که زير نفربر رفت و ديگري آرپي جي زن مان بود که تير خورده بود. وقتي رسيدم به فرسيه ساعت 9 يا 30 /9 شب بود. راه که مي رفتيم بچه ها از خستگي نارنجک ها را روي زمين مي انداختند. من نارنجک ها را جمع مي کردم، حيفم مي آمد. آنها را به کمر مي زدم. عکسي که دکتر چمران با من انداخته است برگشت همين عمليات بوده است که دور تا دور کمربند من نارنجک است.
بعدها شنيدم که دکتر آنجا آمده بوده و ديده که آقا اسماعيل و پسردايي هايم گريه مي کردند. دکتر در جواب اينها که گفته بودند حسن شهيد شده، گفته بود حسن شهيد نشده، حسن 14 تا جان دارد. تازه اگر خوب محاصره شده باشد جان سوم اش است. 11 تاي ديگر دارد. چون يکي دو دفعه هم در کردستان گير کرده بودم، حالا اين بار نوبت سوم بود. اسم اين جنگ را از لحاظ سياسي، پيروزي بزرگ ارتش گذاشته اند، ولي ما مي گفتيم شکست بزرگ ارتش، لشکر بزرگ قزوين نابود شد.

شهيد دکتر مصطفي چمران از نظر اجتماعي و رفتاري براي هر جواني در حال حاضر الگوي ايده آل است. اگر بخواهيد چمران را بيشتر به نسل جوان بشناسانيد، درباره او چه مي گوييد؟
 

شهيد چمران يکي از نخبگاني بود که علاوه بر ويژگي هاي خاص علمي، سياسي، نظامي و عرفاني، فردي اثرگذار بود. شخصيت و روش زندگي ايشان بر زندگي کساني که در درازمدت يا طي دوران انقلاب و دفاع مقدس با او زندگي کردند بسيار مؤثر بود؛ حتي روش ما نسبت به قبل از آشنايي با ايشان متفاوت شد و نگاه ما به دنيا تغيير کرد، به طوري که ما با چشم چمران به دنيا نگاه مي کنيم.
شهيد چمران فقط خدا را مي ديد و براي خدا کار مي کرد و اين واقعيتي بود که امام خميني(ره) بر آن تأکيد کردند. همان طور که خداوند جميع اسماء است و در عين رحمان بودن قهار نيز هست و از آنجايي که مي فرمايد انسان خليفه الله است، اگر کسي سعي کند به خدا برسد قطعاً به اين صفاتي که بعضاً با نگاه مادي ما در تضادند، متصف خواهد شد. دکتر چمران تمام اين وجوهات را در کنار هم داشت و هر کدام را به موقع به کار مي برد. شهيد چمران با آن جايگاه اجتماعي و علمي در آمريکا، در زماني به لبنان رفت که آدم هايي که اگر سر سوزني به دنيا علاقه داشتند هرگز به آن کشور نمي رفتند.
چمران زماني که در مدرسه جبل عامل با فرزندان شهداي لبنان زندگي مي کرد، مثل يک پدر مهربان با آنها صحبت مي کرد، در حالي که در محاصره سوسنگرد ديگر آن پدر مهربان نبود بلکه آنجا رزمنده اي بود که به خاطر خدا مي جنگيد و تا آخرين قطره خون هم مي ايستاد.
با مطالعه زندگي و دست نوشته هاي ايشان، ذات خداجويي چمران از کودکي مشهود است؛ اين فرد در کودکي براي رسيدن به خدا علم را دنبال مي کند و درس مي خواند و تلاش مي کند و شاگرد ممتاز در دانشگاه مي شود و در بهترين دانشگاه دنيا مطرح مي شود و به آخرين درجه دانش در فيزيک اتمي مي رسد بعد مي بيند که آن خدايي که چمران مي خواهد آنجا نيست و به دنبال آن مي گردد و بعد مي بيند خداوند تنها اطراف مستضعفين و مظلومان است و مي رود به طرف آنها و مي بيند اگر بخواهد از اين مظلومان حمايت کند نياز به دانشي غير از دانش الکترونيک و اتم دارد، بنابراين براي گذراندن دوره چريکي به مصر مي رود و با امام موسي صدر آشنا مي شود و حرکت المحرومين و اولين شاخه نظامي آن «امل» را بنا مي کنند.
در واقع حزب الله لبنان - که الان خاري در چشم دشمنان است- ثمره حرکت چندين ساله پيش مردي چون چمران است که خداگونه کار مي کرد.
دکتر چمران در سخنراني هايش امکان نداشت از خود چيزي بگويد و هميشه به سخنان ائمه معصومين استناد مي کرد. او بعد از خدا از رسول الله(صلي الله عليه و آله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) به طور کامل تبعيت مي کرد و نسبت به مولا علي ابن ابيطالب(عليه السلام) عشق مي ورزيد و دائماً نهج البلاغه مي خواند. اين شهيد بزرگوار در کارها در پي نتيجه نبود بلکه راهي را که خدا مي پسنديد انتخاب مي کرد و به دنبال اين نبود که کسي از آن خوشش مي آيد يا نه، بلکه حرف حق را جاري مي کرد.
شهيد چمران به عنوان طراح اصلي جنگ تا سال 1360 بود. او اعتقادي به جنگ منظم با توجه به توان نظامي ايران نداشت و اگر طبق نظر بني صدر عمل مي کرديم همان 48 ساعت اوليه صدام به هدفش مي رسيد چون تجهيزات نظامي ما قابل مقايسه با امکانات رژيم بعث عراق نبود. تأسيس ستاد جنگ هاي نامنظم، طرح سد خاکي بر رود کرخه نور در محور ده کوه (با زدن اين سد، تا آخر جنگ تحميلي يک لشکر از عراق پشت سد مانده بود)، سد خاکي کرخه از طرار، پل چولانه، پل هايي که بر روي وحشي ترين رودخانه ها به وسيله تيوپ تراکتور زده شد، سازماندهي واحدهاي چريکي 11 نفره، آموزش حرکت هاي تخصصي پياده نظام و... از ديگر طرح هاي ابتکاري شهيد چمران بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37